جدول جو
جدول جو

معنی داد هاکردن - جستجوی لغت در جدول جو

داد هاکردن
فریادکشیدن، بلند حرف زدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داد کردن
تصویر داد کردن
داد کشیدن، داد زدن، فریاد کردن، بانگ بلند برآوردن، از روی داد حکم کردن، اجرای عدالت کردن، برای مثال دل از بند بیهوده آزاد کن / ستمگر نه ای داد کن داد کن (نظامی۵ - ۸۵۴) شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد / قدر یک ساعت عمری که دراو داد کند (حافظ - ۳۸۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(دْ / دِ کَ دَ)
انصاف. قصد. (تاج المصادر بیهقی). اقساط. (ترجمان القرآن جرجانی). عدل. (تاج المصادر بیهقی). داد دادن. عدل کردن. عدالت ورزیدن. مقابل ستم کردن: و یا به کسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98).
داد کن کز ستم بدرد رسی
در جهان این سخن پدیدار است.
ناصرخسرو.
چون داد کنی خود عمر تو باشی
هرچند که نامت عمر نباشد.
ناصرخسرو.
ایزد نکند جز که همه داد ولیکن
خرسند نگردد خرد از دیدۀ اعور.
ناصرخسرو.
این داد کرد و آن ستم آورد عاقبت
هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است.
خاقانی.
دل از بندبیهوده آزاد کن
ستمگر نه ای، داد کن، داد کن.
نظامی.
داد کن از همت مردم بترس
نیمشب از تیر تظلم بترس.
نظامی.
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن المستغاث المستغاث.
مولوی.
هر که او از گذشته یاد کند
با دل خود به شرم داد کند.
اوحدی.
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر یکساعت عمری که درو داد کند.
حافظ.
، آواز بلند برآوردن. داد زدن. فریاد کردن. داد کشیدن. فریاد کشیدن. آوای بلند برآوردن
لغت نامه دهخدا
همواره کردن، صاف کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پهن کردن، پوشاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
کینه جو گشتن، دشمنی پیدا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
زور زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
رد کردن، دور کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
موی دماغ کسی شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خارج کردن، تیراندازی کردن، گوزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریختن و جا دادن، جا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تا کردن، متورم شدن، ساختن، کنار آمدن، بند انداختن صورت
فرهنگ گویش مازندرانی
میان بر زدن، عبور کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
طراحی نقش و نگار و پیاده کردن نخ های رنگی روی نمد
فرهنگ گویش مازندرانی
روی هم انباشته کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
گرد کردن، جمع و جور کردن، پیرامون زمین و جایی را با دیوار
فرهنگ گویش مازندرانی
پودر کردن، خرد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بلند کردن، سرپا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
مأنوس ساختن گاو و تازه زا با گوساله ی نوزاد
فرهنگ گویش مازندرانی
مطیع کردن، رام کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
جا به جا کردن، تعویض کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
دشت کردن، مسطح کردن، اولین وجه دریافتی از کسب روزانه، کشمکش و مرافعه را به اوج رساندن
فرهنگ گویش مازندرانی
مبتلا کردن، دچار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پف کردن، سیخ شدن مو از ترس یا سرما
فرهنگ گویش مازندرانی
سحر و افسون نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
اهدا کردن لباس به شخص کم بضاعت
فرهنگ گویش مازندرانی
برداشتن پوست سبز گردو
فرهنگ گویش مازندرانی
پاک کردن، از آلودگی و ناخالصی پیراستن
فرهنگ گویش مازندرانی
آرد کردن، آسیاب کردن غلات
فرهنگ گویش مازندرانی
آب کردن کره یا روغن جامد، علامت گذاری بر روی درختان، داغ
فرهنگ گویش مازندرانی
افشاندن پشم و نخ
فرهنگ گویش مازندرانی